بالاخره کارت عروسیش اومد
نسبت بهش احساس تنفر پیدا کردم...
از خودمم هم متنفرم...چون دارم به خاطر همچین آدم بی ارزشی خودمو اذیت میکنم...هم خونوادمو
بس کن دیگه ۶ سال فقط خون دل خوردم بس نیست...حالا باید واسه مراسم عروسی و عقد کنون و پاتختیو....اینام خودمو آزار بدم..
نمیدونم چیکار کنم دلم میخواست صبح بیدار میشدم و میدیدم که فراموشش کردم
این همه اذیتم کرده...اما هنوز...وای خدایا تروخدا تو یه کاری کن...بعد از عید کلی درس دارم دانشگاه...پروژه ام ...چه طوری میخوام....خدایا کمکم کن...
خدایا دلم میخواد بغلم کنی...
من میتونم ..
داره پاییز شروع میشه...
تو وبلاگش نوشته امیدوارم که منو ببخشی!!!
چه جالب...احمقانه ترین حرف رو زده چون میدونه که من آدمی نیستم که نفرینش کنم
میدونم از چی میترسه از عذاب وجدان...
بس کن ..اگه اون عذاب وجدان داشت که الان من باید تو تدارک...
امروز رفتیم برای عروس خانم هدیه بخریم....
برات متاسفم
چه طوری میخوای بری جشن عروسیش...کنار عروس و داماد بایستی ...عکس یادگاری بگیری...
خنده داره...
دیگه حالم از همه چی بهم میخوره.وای...........
۶ فروردین عروسیش است
قرار بود این اتفاق واسه ما دو تا بیافته اما....
چرا یه هو همه چی خراب میشه...
منم باید برم عروسیش...
خدایا...دیگه خسته م..
دلم براش تنگ شده....
کاش حرفشو قبول کرده بودم...
افسوس...
دارم به اون لحظه ای که نمیخوام نزدیک و نزدیکتر میشم...
میترسم...نتونم طاقت بیارم...
خیلی تنهام...
اشکهام فقط نیمه شب اجازه دارن روی گونه هام سر بخورن...
باید با کی حرف بزنم؟به کی بگم؟
آه خدایا
آه خدایا....
تو بگو من باید چه کنم؟