قرار بود امروز بیایی
وای چه دلتنگت بودم
میخواستم برایت
یک بغل قاصدک هدیه بیاورم
تا برایت شهادت دهند
که چگونه
نبض رگهایم با یاد تو میزند
اما..
تو نیامدی
قاصدکهایت را به باد سپردم
تا برایم از تو بگویند
خبر آوردند
به دیدار شکوفه های گیلاس رفتی
به گیلاسهای نشکفته حسودی ام شد
آسمان دلش گرفت
رعد زد
اشک از چشمانم
باران از آسمان چکید
گونه هایم خیس شد
شانه هایم لرزید...
شعر خیال انگیز من
طراوت چشمان آسمانی تو را
در سکوت عریان چشمان مشتاقم...
فریاد میکنند....
احساس میکنم میتوانم بنویسم ،اما نمیدانم چرا آنچه که در ذهنم در حال غلیان است را نمیتوانم به روی کاغذ بیارم
همیشه در حواشی شعرهایم طنین ممتد تنهایی را میشنوم!شکایتی ندارم اما ..آیا واقعا نمیشد؟آیا واقعا؟
آه وازه بی انتهای سکوت...دلم میخواهد بگویم سلام و فریاد بزنم از بی پناهی پروانه ها ،از حصارهای تو در تو ،
از دیوارهای بلند ،از غربت شبهای طولانی ،از سکوت کوچه های بی چراغ،از ...
آه...
دلم میخواهد بگویم :دلواپسم ...
روزهاست که بی اختیار وقت غروب خود را روی بالکن ایستاده حس میکنم میبینم،دقیقه ای طولانی به نقطه ای نا معلوم خیره شده ام
به دنبال چه هستم ؟نمیدانم !!
میترسم ...ترس غریب از نرسیدن ،اینکه دریایی که میبینم تنها سراب باشد ،می ترسم تمام چیزهایی که میبینم سایه ای بیش نباشد
آری ..من تنها شاهدی که دارم اینجاست و کسی جز خودم با او آشنا نیست ،تنها شاهد اشکهای بی شمار من!
فقط...گه گاه ...صدای باران را میشنوم، نه تو منتظر نباش، شاید من دیوانه ای بیش نیستم! این صدا هم شاید صدای باران نباشد.
آه ...دلم میخواهد بنویسم ،دلم سخت برای نوشتن می گرید ،من دلم آسمان آبی، خورشید و سبزه میخواهد ..
من دلم هلهله ی شادی بخش زنبورهای عسل را میخواهد..
آه...من دلم بادبادک میخواهد...
آه...چه روزهای زلالی بود ..میتوانستم حتی شب را در میان زلالی روز حس کنم .
آه...
از گریه های مکرر شرم نمیکنم
سکوت را نمیشکنم
من کاری به حرفهایی که می آید و میرود ندارم
من...
نه تفصیر کسی نبود ،مگر تو با ما بودی ؟
این تنها من بودم که تنها کورسوی امید را خاموش کردم ،این من بودم که ...
آه خسته ام ..خون در راهروی رگهایم منجمد شده است ومن دوباره سردم است ...
آن دورها بخاری هیزمی کوچکی را میبینم که با حرارتی وسوسه انگیز میسوزد...
اما حیف و افسوس که آن دورهاست ...دلم میخواست ای کاش ...
من قالیچه پرنده ای داشتم و بر فراز آسمان پرواز میکردم و دور میشدم
دور میشدم ...
دیگر خسته ام..
رهایم کنید...
که آزاد شدی؟؟
تازه شروع شده ....
دیروز وقتی از پاتختی برگشتیم...یه حالت مسخ شده بودم...
اصلا حال خودمو نمیفهمیدم...فقط گریه ...گریه...دلم میخواست...
تو خونشون که بودیم کنار در وایستاده بود منم روبروش بودم...به من خیره شده بود که سلامش بدم..چرا دست بر نمیداری...ولم کن...دیگه باید غصه هات و ناراحتی هات رو به کسی دیگه بگی...هر چند که فکر میکنم این تنها من بودم که تو فقط غصه ها و ناراحتی هات رو براش سوغاتی می آوردی...یادته وقتی کوچیکم بودیم وقتی پدرت تو رو می زد میومدی پیش من؟نه تو همه چیز زود یادت میره...خیلی زود...تو خیلی زود عوض شدی.....
دیروز عروس واقعا احساس میکرد که انگار کی است...انگار تو یه شاهزاده بودی و رفتی اونو از یه جای دور نجات دادی و آوردی پیشت...حتی تحصیلاتش هم سطح من نبود..خونوادش...آخه چرا...میدونم که همه این بلاها تقصیر کی است...پدرت...هیچ وقت نمیبخشمش...هیچ وقت...
خوشحالم که دیگه نمیبینمت...چون چند روز دیگه برمیگردم تهران...و تو هم چند ماه دیگه با خانومت میری انگلیس...
اما یادت بمونه که اون دنیا منتظرتم...تا بیای و جواب همه سوالای بی جواب ام رو بدی...
احساس میکنم از یه قفس آزاد شدم
احساس سبکی می کنم...
دیگه غصه خوردن..اشک ریختن...منتظر بودن معنی نداره چون دیگه فایده ای نداره...
اون واسه همیشه رفته...
احساس سبکی میکنم...
همیشه توی یه گوشه ای از قلبم هستی...
انگاه که با من به رقص بر می خیزد
کلماتی به نجوا می گوید که چون دیگر کلمات نیست
مرا از زیر بازو می گیرد
ودر یکی ابر می نشاند
باران سیاه در چشمانم
نم نم....نم نم می بارد
مرا با خود ......به شامگاهی می برد
که مهتابیهایش گلفام است
و من چون دخترکی در دستانش
چون یک پر که نسیمش می برد...مرا در دستان خود
آه آه..دستهایش ..دستهایش...
هفت قرص ماه
وبسته ای ترانه می ارد
به من افتابی پیشکش می کند
وتابستانی.....ورمه چلچله هایی
به من می گوید که ارمغان نفیس اویم
وبا هزاران ستاره برابر
که من گنجم.....
وزیباترین نگاره ای که دیده است
چیزهایی باز می گوید......که دوار سر نصیبم می کند
ان سان که رقصگاه وگامها را از یاد می برم
کلماتی که تاریخم را واژگون می کند
مرا قصری از وهم می سازد
که جز لحظه هایی چند در ان سکنی نمیگیرم
وباز میگردم....بر سر میز خود باز
هیچ با من نیست جز کلمات