که آزاد شدی؟؟

تازه شروع شده ....

دیروز وقتی از پاتختی برگشتیم...یه حالت مسخ شده بودم...

اصلا حال خودمو نمیفهمیدم...فقط گریه ...گریه...دلم میخواست...

تو خونشون که بودیم کنار در وایستاده بود منم روبروش بودم...به من خیره شده بود که سلامش بدم..چرا دست بر نمیداری...ولم کن...دیگه باید غصه هات و ناراحتی هات رو به کسی دیگه بگی...هر چند که فکر میکنم این تنها من بودم که تو فقط غصه ها و ناراحتی هات رو براش سوغاتی می آوردی...یادته وقتی کوچیکم بودیم وقتی پدرت تو رو می زد میومدی پیش من؟نه تو همه چیز زود یادت میره...خیلی زود...تو خیلی زود عوض شدی.....

دیروز عروس واقعا احساس میکرد که انگار کی است...انگار تو یه شاهزاده بودی و رفتی اونو از یه جای دور نجات دادی و آوردی پیشت...حتی تحصیلاتش هم سطح من نبود..خونوادش...آخه چرا...میدونم که همه این بلاها تقصیر کی است...پدرت...هیچ وقت نمیبخشمش...هیچ وقت...

خوشحالم که دیگه نمیبینمت...چون چند روز دیگه برمیگردم تهران...و تو هم چند ماه دیگه با خانومت میری انگلیس...

اما یادت بمونه که اون دنیا منتظرتم...تا بیای و جواب همه سوالای بی جواب ام رو بدی...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد