احساس میکنم میتوانم بنویسم ،اما نمیدانم چرا آنچه که در ذهنم در حال غلیان است را نمیتوانم به روی کاغذ بیارم
همیشه در حواشی شعرهایم طنین ممتد تنهایی را میشنوم!شکایتی ندارم اما ..آیا واقعا نمیشد؟آیا واقعا؟
آه وازه بی انتهای سکوت...دلم میخواهد بگویم سلام و فریاد بزنم از بی پناهی پروانه ها ،از حصارهای تو در تو ،
از دیوارهای بلند ،از غربت شبهای طولانی ،از سکوت کوچه های بی چراغ،از ...
آه...
دلم میخواهد بگویم :دلواپسم ...
روزهاست که بی اختیار وقت غروب خود را روی بالکن ایستاده حس میکنم میبینم،دقیقه ای طولانی به نقطه ای نا معلوم خیره شده ام
به دنبال چه هستم ؟نمیدانم !!
میترسم ...ترس غریب از نرسیدن ،اینکه دریایی که میبینم تنها سراب باشد ،می ترسم تمام چیزهایی که میبینم سایه ای بیش نباشد
آری ..من تنها شاهدی که دارم اینجاست و کسی جز خودم با او آشنا نیست ،تنها شاهد اشکهای بی شمار من!
فقط...گه گاه ...صدای باران را میشنوم، نه تو منتظر نباش، شاید من دیوانه ای بیش نیستم! این صدا هم شاید صدای باران نباشد.
آه ...دلم میخواهد بنویسم ،دلم سخت برای نوشتن می گرید ،من دلم آسمان آبی، خورشید و سبزه میخواهد ..
من دلم هلهله ی شادی بخش زنبورهای عسل را میخواهد..
آه...من دلم بادبادک میخواهد...
آه...چه روزهای زلالی بود ..میتوانستم حتی شب را در میان زلالی روز حس کنم .
آه...
از گریه های مکرر شرم نمیکنم
سکوت را نمیشکنم
من کاری به حرفهایی که می آید و میرود ندارم
من...
نه تفصیر کسی نبود ،مگر تو با ما بودی ؟
این تنها من بودم که تنها کورسوی امید را خاموش کردم ،این من بودم که ...
آه خسته ام ..خون در راهروی رگهایم منجمد شده است ومن دوباره سردم است ...
آن دورها بخاری هیزمی کوچکی را میبینم که با حرارتی وسوسه انگیز میسوزد...
اما حیف و افسوس که آن دورهاست ...دلم میخواست ای کاش ...
من قالیچه پرنده ای داشتم و بر فراز آسمان پرواز میکردم و دور میشدم
دور میشدم ...
دیگر خسته ام..
رهایم کنید...
زیبا...
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد ، دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
و آبرویم را نریزی ، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است
سلام من آپم
خیلی زیبا نوشته بودی موفق باشی