به آرام جانم...

قرار بود امروز بیایی

وای چه دلتنگت بودم

میخواستم برایت

 

یک بغل قاصدک هدیه بیاورم

تا برایت شهادت دهند

که چگونه

نبض رگهایم با یاد تو میزند

اما..

تو نیامدی

قاصدکهایت را به باد سپردم

تا برایم از تو بگویند

خبر آوردند

به دیدار شکوفه های گیلاس رفتی

 

به گیلاسهای نشکفته حسودی ام شد

آسمان دلش گرفت

رعد زد

اشک از چشمانم

باران از آسمان چکید

گونه هایم خیس شد

شانه هایم لرزید...

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 30 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 08:16 ب.ظ

آسمانت آفتابی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد