دیدی گفتم؟؟

اومدم خونه...

وای چقدر دلم تنگ شده بود...چندین دقیقه تو بغل مادر ....آه خدای من...

دلم برای همه تنگ شده بود...

از پله ها اومدم بالا...رفتم توی اتاقم...

یاد اونروزا افتادم..یاد عیدنوروز...یاد نوشته هام...

بی اختیار اشکهایم از گونه هام جاری شد...

یاد تو....

که هر لحظه از خاطرم دور نمیشه...

دلم برات تنگ شده...

اگه پیشت بودم ....اشکام..تو...

 

فکر میکردم همه چی آرومه....اما

منو غافلگیر کردن...بدون اینکه حتی ازم بپرسن...

دیدی گفتم...

تو چقدر قشنگ به همه چیز نگاه میکنی...

تقریبا همه چیز در حال ....

باید چیکار کنم؟تو بگو...

همه منو خیلی دوست دارن اما کاش....

کاش مادر از من بپرسه..

کاش نظرم حتی یه کمی مهم باشه...

میدونی اینا همه تقصیر کیه؟؟

ازت نمیگزرم...

 

کاش دستامو بگیری و منو با خودت ببری............

آخه چرا نمیشه؟؟؟؟؟؟؟

همش ای کاش ای کاش همش ای کاش...

دوست دارم میفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نظرات 1 + ارسال نظر
ع شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:30 ب.ظ

سلام
خوشحالم که بازم نوشتی...

هنوز که چیزی نشده!
تو می تونی ی ی ی ی ی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد