فردا عروسیش است
اونو فردا واسه همیشه از دست میدم...
هنوز یه روز وقت هست...نه نه دیگه همه چی تموم شد...
مواظب خرس کوچولوم باش...اذیتش نکنی...کاش به خودم بر میگردوندیش...
اون یکی عروسکم...
وای...
وای خدایا...
کمکم کن.
دیشب اومدن خونمون...
پس چرا اینقد غمگینه...انگار نه انگار که داماد است...
خب عروسی اجباری همینه دیگه...
وای چقدر هم خانومش چاپلوسه...
دیشب قلبم آتیش گرفت وقتی با خانومش دست دادم....
همه به من گفتن چقدر خوشگل شدی ...موهام فرفری شده...عین بچهگیام
اما چه فایده...
بالاخره امروز رفتیم خونشون...
وای هیچکی نمیتونه بفهمه من چه حالی داشتم...
گریه ام گرفته بود ..اما باید خودمو خوشحال نشون میدادم..
پسرخاله ام که پیش خانومش نشسته بود...
یادته عید پارسال که اومدیم خونتون ...دوربین عکاسی حرفه ای خریده بودی ...بعد یواشکی ازم عکس میگرفتی....مگه میشه یادت نباشه....
باورم نمیشه هنوز باورم نمیشه...اما دیگه باید باور کنم...
ولی دختره خیلی زشته....نمیدونم چطور اونو به من ترجیح داد...
بس کن دیگه...کاش میشد حرفامو برا یکی بگم...اما باید خودمو خوشحال نشون بدم..
این چه دردیه...........
اینم از عید...
عید یعنی فقط همون لحظه تحویل سال و چند ساعت بعدش...
وقتی فکرشو میکنم باید ۱ هفته دیگه برگردم تهران دلم اتیش میگیره...تهران....
دیگه حال و حوصله اون شلوغی و دود و ...ندارم...
عید پارسال وقتی یادم میاد...یادته تهران فرودگاه اومدی دنبالم...
وقتی رسوندی منو خونه گفتی ۵ شنبه میریم سینما...منم گفتم پس بلیط رزرو کن
یادت نره...گفتی باشه...
اما به ۵ شنبه قد نداد....
تقصیر کی بود؟
خوبه قول دادم حوب باشم....این که از امروز...
بالاخره کارت عروسیش اومد
نسبت بهش احساس تنفر پیدا کردم...
از خودمم هم متنفرم...چون دارم به خاطر همچین آدم بی ارزشی خودمو اذیت میکنم...هم خونوادمو
بس کن دیگه ۶ سال فقط خون دل خوردم بس نیست...حالا باید واسه مراسم عروسی و عقد کنون و پاتختیو....اینام خودمو آزار بدم..
نمیدونم چیکار کنم دلم میخواست صبح بیدار میشدم و میدیدم که فراموشش کردم
این همه اذیتم کرده...اما هنوز...وای خدایا تروخدا تو یه کاری کن...بعد از عید کلی درس دارم دانشگاه...پروژه ام ...چه طوری میخوام....خدایا کمکم کن...
خدایا دلم میخواد بغلم کنی...
من میتونم ..
داره پاییز شروع میشه...
تو وبلاگش نوشته امیدوارم که منو ببخشی!!!
چه جالب...احمقانه ترین حرف رو زده چون میدونه که من آدمی نیستم که نفرینش کنم
میدونم از چی میترسه از عذاب وجدان...
بس کن ..اگه اون عذاب وجدان داشت که الان من باید تو تدارک...
امروز رفتیم برای عروس خانم هدیه بخریم....
برات متاسفم
چه طوری میخوای بری جشن عروسیش...کنار عروس و داماد بایستی ...عکس یادگاری بگیری...
خنده داره...
دیگه حالم از همه چی بهم میخوره.وای...........
۶ فروردین عروسیش است
قرار بود این اتفاق واسه ما دو تا بیافته اما....
چرا یه هو همه چی خراب میشه...
منم باید برم عروسیش...
خدایا...دیگه خسته م..
دلم براش تنگ شده....
کاش حرفشو قبول کرده بودم...
افسوس...